ذهن من
مهم ترین اتفاق عالم تو خونه من در حال رخ دادنه! و من نمیخوام ذرهای از بزرگ شدن پسرم غافل بمونم! من نمیخوام هیچچیزیشو از دست بدم! همه هوش و حواسم به قاشق های غذا و شیر خوردنشه! به صدای نفسها و گرفتگی بینیشه! نگرانیم اینه که از بعد از آنفولانزای لعنتی همیشه سینه اش خس خس میکنه! و دارو بی نتیجه ست ! پس چه کنم؟ همه دلخوشیم خندهها و صداهاییه که از خودش در میاره لذتم لمس دستای تپل و بدن کوچولوشه! یه وقتایی محو تماشاش میشم با یه لبخند تلخ گوشه لبم بابا میپرسه چیه ؟به چی فکر میکنی و من میگم به اینکه این لحظات ناب دیگه تکرار نمیشه و من باید تمام ثانیه هاش رو تو مغزم ...